اذکار

ورد زبان و وارد دل در هم بسته و بهم پیوسته، تا اوراد اذکار بر زبان بنده روانست، واردات انوار در دل وی تابانست، و تا جوارح و ارکان بنده بنعت ادب در نماز است جان و روان وی در حضرت راز و نازست. و بر عکس این تا بر زبان بنده بیهده میرود، دل وی در غفلت می‌بود و تا قدم از دایره فرمان بدر می‌نهد، حلاوت ایمان بدل وی راه نیابد.

امانت

اگر سنگ سیاه طاقت این نام داشتی خود در بدو وجود امانت قبول کردی. آری کوه با صلابت بر نتافت و طاقت نداشت و دلهای ضعفای این امّت برتافت و قبول کرد.

تقدیرالهی

تقدیر الهی و حکم ربّانی، آفتاب رخشان هر چند فرو می شود از قومی تا بر ایشان ظلمت آرد، بقومی باز برآید و نور بارد.

حق

ارادت با رضای حق شوم ضم

رود چون موسی اندر باب اعظم

حق

در قدرت حق همه میگنجد بسا استخوانها بینی درگور پوسیده الا متعلقّ راحتی باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستی باخبر آخر این گزاف نیست که میگویند خاک برو خوش باد

قضا

گر شود ذرّات عالم حيله پيچ‌

با قضاى آسمان هيچند هيچ‌

سیاحان افلاک

خبر داری که سیاحان افلاک

چرا گردند گرد مرکز خاک

چه می خواهند از این محمل کشیدن

چه می جویند از این منزل بریدن

که گفت این ثابت است آن منقلب نام

که گفت آن را بجنب وین را بیارام

در این محرابگه مقصودشان کیست

وزین آمد شدن منظورشان چیست

همه هستند سرگردان چو پرگار

پدید آرنده خود را طلبکار

لا اله الا هو

عالم به خروش لا اله الا هوست

عاقل بگمان که دشمنست این یا دوست

دریا به وجود خویش موجی دارد

خس پندارد که این کشاکش با اوست

مرگ

غافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش

موی سفید رشته به انگشت بستن است

عدم

عدم آينه، عالم عكس و انسان

چو چشم عكس در وى شخص پنهان

عدم

عدم كارگاه صنع هستى است. هنگامى كه عدم در مقابل هستى قرار گيرد و به واسطه عدم كه همان تعيّنات مادى است هستى پيدا شود، وجود همچون عكس و سايه اى در عدم و در يك زمان حاصل مى شود.

عدم

بر شاخ امید اگر بری یافتمی

هم رشته خویش را سری یافتمی

تا چند ز تنگنای زندان وجود

ای کاش سوی عدم دری یافتمی

اجل

نیست پروای اجل دلزدهٔ هستی را

شمع ماتم ز چه دلگیر ز مردن باشد؟

اجل

خیام که خیمه های حکمت میدوخت

در کوره غم فتاده ناگه بسوخت

مقراض اجل طناب عمرش ببرید

دلال قضا برایگانش بفروخت

حق

مه و خورشيد و استاره بر اين گردون گردانند

به حكم حجت قاطع براه عاشقى پويا

زذره تا مجره از رقيقت تا حقيقت را

بيابى راكع و ساجد بحمد و مدح حق گويا

دو عالم يك مصلى هست و دائم در صلاتستند

همه اشباح در اينجا همه ارواح در آنجا

حیات

جسم حقیقی همچنانكه در هبوط از عالم غیب به دنیا، ناگزیر به شائبۀ جسم اول و جسد اول آمیخته شده است، باز در سفر اخروی خویش از آن دو عاری می‌گردد و شایستگی حیات ابدی می‌یابد.

اعلی

زيباتر آنچه مانده ز بابا از آنِ تو

بد اى برادر از من و اعلى از آنِ تو

از صحن خانه تا به لب بام از آنِ من

از بام خانه تا به ثريّا از آنِ تو

عالم انوار

همه اشیای موجود در عالَم اَجرام اَثیری و عنصری اَعمّ از افلاک و ستارگان و مرکباتِ عالَم عناصر، همه مِثال و ظِلّ جواهر نورانی مجرّدی هستند که در عالم اَنوار جای دارند و نور و ضیای عَرَضی اینها، شبح مثالی از نور و ضیای واقعی و ذاتی آنهاست.

گِل

در این عالم یکی مسجد یکی خانه یکی میخانه میسازد

بلی در خور همت هر کسی کاشانه میسازد

بلی بلبل بباغ و جغد ویرانه میسازد

درون کعبه از راه خطا بتخانه میسازد

نمیدانم بمن آن گِل میسازد یا نمیسازد

رَحْمَه

راز گويان با زبان و بى‌زبان‌

الْجَماعَه رَحْمَه را تأويل دان‌

مرگ

«مرگ» حركتى حتمى و مستمر از دار مَمّر به سوى دارمَقّر است: «الدُّنيا دارُ مَمَّر لا دارُمَقَرٍّ»و حركتى است كه با هر نَفَس، انسان را به سوى خود مى خواند: «نَفَسُ المزء خُطاهُ اِلى اَجَلِهِ» حركتى كه پرده از پيوند لحظه ها با زندگانى كوتاه دنيوى برمى دارد: «وَ اَنَّ غايَةً تَنْقُصُها اللَّحَظةُ»زندگى كوتاهى كه گذشتن لحظه ها از آن مى كاهد.

ابدیت

اگر زمان حال براى ما جاويدان و ابدى مى‌گرديد، در ابديتى‌ ساكن، و بى حركت بود. اگر تداوم و پى در پى بودن سال و فصل ماه و هفته و روز و شب و تقويم نمى‌بود، در اين شرايط ابديت ساكن و بى حركت حكومت ميكرد.

حیات

«النّار أخ النّور الاسفهبد» ، و نفس حىّ است و حيات مطهّر»

مرگ

چشمی که ترا دید شد از درد معافا

جانی که ترا یافت شد از مرگ مسلم

ندا

آن ندايى كاصل هر بانگ و نواست‌

خود ندا آن است و اين باقى صداست‌

ترك و كُرد و پارسى گو و عرب‌

فهم كرده آن ندايى گوش و لب‌

خود چه جاى تُرك و تاجيك است و زنگ‌

فهم كرده است آن ندا را چوب و سنگ‌

منادی حق

وقتى كه منادى حق تو را از خانه خاك بخواند براى جزاء كردارت به عرصه رستاخيز براند, آن گاه ببينى خروش از مظلومان برآيد و فرياد از نهاد ظالمان برخيزد, سراپرده عزت در صحراى قدرت زده شود, بساط عظمت گسترده گردد, ترازوى عدل آويخته, صراط راستى كشيده, اقوياء در دست ضعفاء اسير, و فقراء بر امراء امير, مطيع شادان و عاصى گريان, چه نسبها بريده, و چه روى سفيدان روى سياه گرديده.

خاموشی

ای شمع نمونه‌ای زسوزم داری

خاموشی و مردن رموزم داری

داری خبر از سوز شب هجرانم

آیا چه خبر ز سوز روزم داری

خط و نشان

کلک او نقش قدر را سر پرگار آمد

رای او کلک قضا را خط مستر شده است

هر که از نام تو بر لوح جبین کرد نشان

کار و بارش بدرستی همه با زر شده است

مور

مورچهٔ خط تو، کرد چو موری مرا

کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا

روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم

موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا

چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو

گر رسن مه بدید مورچه موی تو را

ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور

مشک از آن مور شب موی برد بر خطا

موی میانم چو مور لاجرم اندر هوات

یک یک مویم چو مور بست کمر بر وفا

سست‌تر از موی مور نیستمی گر ز تو

با سر مویی رسید با بر موری به ما

ز آرزوی موی تو هست مرا حرص مور

موی بدین مور ده تا برهد از بلا

چبود اگر موی تو در کف موری فتد

موی به من ده که نیست قوت موری مرا

گر من چون مور را دست به مویت رسید

مور کنم پیل را موی کشان در هوا

موی تو این مور را قوت پیلی دهد

مور ضعیف توام موی به من کن رها

کرد دلم موی تو تنگ‌تر از چشم مور

کور شود چشم مور موی تواش در قفا

سر چه کشی همچو موی از من چون مورچه

موی به موری سپار پیش سلیمان بیا

مور نیازرد ازو یک سر موی ای عجب

زانکه به موری نداد مالش موری رضا

مور اگر بندگیش یک سر مو یافتی

موی بکندی ز سر مور شدی اژدها

مور و ملخ دیده‌ای موی شکافان به جنگ

مور و ملخ جنگ اوست موی شکاف از دغا

هر که کند کش چو موی در حق مور رهش

دانه کشد هم چو مور از سر موی آن گدا

گر به جهان در چو مور حاسد جویی چو مو

موی کشانش کند مور صفت مبتلا

ور سر مویی کشد دشمن چون مور سر

پی سپر آید چومور از سر موی از قضا

خصم که مورش شمرد زانکه چو مویی نیافت

هر بن موییش کرد خانهٔ موری فنا

ای تو سلیمان مور چند که در شرح مو

موی شکافی ز مور خوش بود اندر ثنا

تا که بود پای مور چون سر مویی ضعیف

خصم تو را باد موی خانهٔ موریش جا

یا رب

صد سال بقای آن بت مه وش باد

تیر غم او رادل من ترکش باد

بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من

یا رب که دعا کرد که خاکش خوش باد