نورحق

«اموات» و «حيات»، بلكه فعليات را، چه كمالات اولى و چه ثوانى، از صقع حق ببين، نه مفصول و فقرائى بسته به او، نه اغنيا. و به تحقيق بگو: او هست. و مبين بلند و پست، بلكه استيفاء حساب موادّ و هيولاى مجسّمه را بكن، و ببين كه فعليّت امتداد و فعليّت قوّه هم، ظلّ نور حق است.

نوحه ای در لاله زار

پایمردی رهگذارم

چون خروشان سرو ساران

در پی خون فشانم

شوخ چشمی در پی آن

زخم چونان خون ریزان

بر فروغ پای کوبان

می شکافد در نیستان

همچو رعدی غرش آن

همچو گویی دادورزان

همچو سویی سوز و آتش

آتش جان آتش خون

رهگذارم می گدازم

همچو شمعی در مزاری

همچو نوحی در غروبی

شاخ وبرگی ریزش آن

کودکی چون ماه و نوری

نور حق و نور ساعی

چون نی ونای تارو کوپال

زار وگریان خون فشانی

دارو سرما سوزو گرما

مشک و آهی خشک و تاری

غرش رعد غرش لعل

گرزو میل و تخت و نیل و رود و دریا

سخت و تازی غرش ابر نارو آتش غرش دهر

روزگاری راز و رمزی

بر خروشد می شکوفد شاخ و سریا

بررخ چین بر ره سین

قیل وقال و قول وقایل

زرو زور و شورو ظاهر

«فائق»«زهراحق بین»

سوزان

برکه پر آب ارسوزان شود

چشمه خوناب گرسوزان شود

ناله شبگیر پرسوزان شود

لاله پردرد ارسوزان شود

برسریر نیزه گر سوزان شود

شامگه غریبان گر سوزان شود

در دل عشقی بر آرد سوز جان

بر شرار نورفشان از سوز جان

بر ره مهر و صفا برسوز جان

می دمد شوق بقا از سوز جان

می رسد نورحق سوزجان

گل شکفته از محبت سوز جان

آرمیده بردلستان سوزجان

«فائق»«زهراحق بین»

یا زهرا

روز رأفت روز شادی روز مهر

برگریبان کدام مدحی زدی

در پس روزگار زندگی

برکدامین آیه حقی زدی

مهدی مظلوم جان فرسا زدرد

می خرامد ،می شکند ،پیچد زدرد

با قدح در دست به روزمنتظر

با جگر سوخته وپاره به روز محتشر

گوید از حق و وصال و نور عین

گوید از مدح علی و اهل دین

با قدح در دست به روز محشر است

با صنم ،با نور حق هم بستر است

آن مزار سوخته از بانگ جرس

می زند فریاد از خلق فرس

فائق«زهراحق بين»

مرثیه

دلم نیاید پدر ز تو شوم من جدا

ولی مرا چاره نباشد ای مه لقا

ز یاد من کی رود حکایتست یاابا

چه نقش بردل بود قصه سوزان تو

مرثیه

خاک عم بر سر گلزار جهان باد امشب

رفته گلزار نبوت همه بر باد امشب

خرگه چرخ ستم پیشه بسوزد که بسوخت

خرگه معدلت از آتش بیداد امشب

سقف مرفوع نگون باد که گردیده نگون

خانۀ محکم تنزیل ز بنیاد امشب

شد سرا پردۀ عصمت ز اجانب ناپاک

در رواق عظمت زلزله افتاد امشب

شده از سیل سیه کعبۀ توحید خراب

وین عجبتر شده بیت الصنم آباد امشب

از دل پرده نشینان حجازی عراق

می دود تا بفلک ناله و فریاد امشب

شورش روز قیامت رود از یاد گهی

کز ابوالفضل کنند اهل حرم یاد امشب

از غم اکبر نا شاد و نهال قد او

خون دل می چکد از شاخۀ شمشاد امشب

نو عروسان چمن را زده آتش بجگر

شعلۀ شمع قد قاسم داماد امشب

مادر اصغر شیرین دهن از داغ کباب

تیشه بر سر زند از غصه چه فرهاد امشب

حجت حق چه بنا حق بغل جامه رفت

کفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب

بانوان اشکفشان، لیک چو یاقوت روان

خاطر زادۀ مرجانه بود شاد امشب

دیو، انگشتر و انگشت سلیمان را برد

نه عجب خون رود از چشم پریزاد امشب

ای دریغا که به همدستی جمال لعین

دست بیداد فلک داد ستم داد امشب

چهرۀ مهر سیه باد که بر خاکستر

خفته آن آینۀ حسن خدا داد امشب

برق غیرت زده در خرمن هستی ز تنور

که دو گیتی شده چون رعد پر از داد امشب

مرثیه

نام خود بنمابیان بنیاد نیکویت زکیست

ناله زارت زچیست

گفت مسلم ابن عم شاه مظلومان منم

خاراین مستان منم

طوعه گفتادرجواب آن غریب دل فکار

با دوچشم اشکبار

مسلما آنکس دهدجان درره مهمان منم

بگذرداز جان منم

بگذرم از جان وشوم من با غریبان آشنا

باتوای سرورسا

آنکه دنیا رادهد برجنت رضوان منم

درره ایمان منم

پابنه درخانه ام تاسرکنم قربان تو

جان فدای جان تو

دوست گرخواهی بکوفه ازدل و ازجان منم

بگذرد ازجان منم

گفت مسلم اجرتوباخاتم پیغمبران

ای حزین ناتوان

روزمحشرشافعت درعهداین پیمان منم

ازسراحسان منم

نیری از مدح مسلم کی فروبندد زجان

درردیف شیعیان

گویداندرماتمت با دیده گریان منم

باچنین عصیان منم

مرثیه

داغ عباس جوان من ایا شوم شریر

برد از من رمق و نیست بحال تقریر

پیکرم نیست دگر لایق تیر و شمشیر

پیش از این نیست مرا طاقت این جور و جفا

مرثیه

گفت مسلم احبر تو با خاتم پیغمبران

ای حزین ناتوان

روز محشر شافعت در عهد این پیمان منم

از سر احسان منم

نیری از مدح مسلم کی فرو بندد ز جان

در ردیف شیعیان

گوید اندر ماتمت با دیده گریان منم

با چنین عصیان منم

مرثیه

یک جهان دشمن و من یک تن طفلان بیتاب

کودکان تشنه همه منتظرند از پی آب

تو بخون خفته چه دلها ز عطش گشته کباب

سوخته ز آتش طفلان سرو سامان اخی

ای ابوالفضل ایا ماه درخشانم اخی

مرثیه

دو زانو در بغل گریان بود با قلب بشکسته

غریبی حسین بیند ز دیده عنبر افشانست

سهیل امشب میا بیرون حسین حالی دیگر دارد

برای وقعه فردا عجب شور و شرر دارد

ز داغ نوجوانانش بدل صد نیشتر دارد

برای قتل یارانش غمین دل شاه خوبان است

سهیل امشب میا بیرون که امشب زاده زهرا

الی صبح رازها دارد حضور خالق یکتا

ز نظمت عاصیا خون شد دل صدیقه کبری

تمنایت دم آخر از آن شاه شهیدان است

مرثیه

دلا نبود ثباتی پایه این چرخ کیهان را

چو خوش بگرفته سخت این بنای سست بنیان را

از این سوادی بی‌سود جهان صرف نظر بنما

کز این سودا در آخر کس ندیده غیر خسران را

مده سرمایه نقد حیات خویش را از کف

مخور جانا فریب نفس و تسویلات شیطان را

بود سرمایه عمرت پی آمال روز و شب

کند سرقت ز تو هر دم متاع دین و ایمان را

مشو پایند این قید تعلق‌های جسمانی

ازین آب و گل هستی بیفشان دست و دامان را

مجرد شو که تا اسزی مقام قرب حق حاصل

بزن این شاخ هجران و بکن این بیخ حرمان را

به زندان جهالت از ضلالت داده ماوا

تو آن عقلی کز او باید عبادت کرد رحمان را

کمال آدمی جو کز ملک دادت شرف یزدان

چو بر تشریف کرمنا مشرف کرد انسان را

به شکر اینکه اندر سفره داری لقمه نانی

به هنگام توانایی بجو حال ضعیفان را

ز (یوماً کان شر امستطیرا) گرامان خواهی

پذیر از «یطعمون» ایتام و مسکین و اسیران را

نخواهی برد زین دنیای فانی جز عمل چیزی

اگر باشد تو را تخت جم و ملک سیلمان را

خوری مال حرام خلق را آخر نمی بینی

که گرگ مرگ کرده بهر جانت تیز دندان را

دمی از روی عبرت سوی قبرستان نظر بنما

ببین در خاک ذلت پیکر پاک عزیزان را

چسان کرده اجل پامال خاک حسرت و محنت

قد سرو جوانان ماه روی نوعروسان را

تو را بس دردها باشد چرا بنشسته غافل

برای چاره دردت مهیا ساز درمان را

بزن دست توسل بر ولای شبل شیر حق

که شست از دست دست و داد در راه خدا جان را

ابوالفضل که باشد در لقب ماه بنی‌هاشم

که نورش کرده روشن شمع بزم آل عمران را

بود ماه دو هفته خوشه چین خرمن حسنش

دهد فیض تجلی از جمالش مهر رخشان را

جهان فضل و بحر علم و حلم و معدن بخشش

که ز کمتر سخایش داده رونق ملک امکان را

سپهر معرفت را طلعت وی نیز اعظم

ز نور چهر خود تابان نموه ماه تابان را

ز فرط رتبه و جاه و جلال و عز و زیب و فر

به کمتر پایه قدرش خود بنشاند کیوان را

کند سطح زمین را تنگ از بس دست و سر ریزد

بره روز رزم گر گیرد یه کف شمشیر بران را

چنان در وعده روز الستش بود پابرجا

که سر داد از وفا و برد بر سر عهد و پیمان را

نمود از جان قبول یاری فرزند پیغمبر

علمداری و سقائی و سرداری طفلان را

چو دید از چار سو بر شاهدین بستند و بگشودند

ره آب و در کفر و نفاق و بغی و عدوان را

جهان چون چشم دشمن تنگ شد بر چشم حق‌بینش

چو بشنید از عطش فریاد و افغان یتیمان را

به کف بگرفت تیغ آبدار و مشک خشکیده

چو گردون خمش دوزد بوسه پای شاه خوبان را

که ای جان برادر زندگی دشوار شد بر من

نظر کن خاطر افسرده و حال پریشان را

دگر مپسند بر عباس درد و محنت دنیا

که نتوانم کشم بار غم هجران یاران را

بده دانم که شاید گیرم از این قوم دون آبی

نشانم از عطش سوز دل اطفال عطشان را

گرفت اذن جهاد از اشه و روآورد در میدان

زبان پند بگشود و بگفت آن کفر کیشان را

که ای بی‌رحم مردم بر حریم مصطفی رحمی

نوازید از وفا در این دیار غم غریبان را

حدیث اکرم الضیف از نبی گر هست بر خاطر

چشد پس حق اکرام و کجا شد رسم احسان را

شما را دعوی اسلام و آل مصطفی مهمان

مسلمان بر لب دریا کشد کی تشبه مهمان را

بود لب تشنه سبط احمد مرسل شهنشاهی

که جوید خضر از جوی وصالش آب حیوان را

حسینی را که روی بال بردش جبرئیل از فرش

منور ساخت از قنداقه خود عرش یزدان را

بدل داغی نهادید از غم مرگ جوانانش

که سوزد آه دلسوزدش دل گبر و مسلمان را

دهید آبی که از سوز عطش غش کرده اطفالش

که تا تسکین دهد از تشنگی اطفال گریان را

چو دید از حرف حق نبود اثر بر قلب دور از حق

به آه دل بود حرف نصیحت مشت و سند آن را

زبان از پبند بست و همچو شیران پور شیر حق

کشید از قهر تیغ آبدار شعله افشان را

ز بس افکند مرد و مرکب و بس ریخت دست و سر

که توسن کرد گم از فرط کشته راه جولان را

چو زور بازوش را دید خصم اندر صف هیجا

دو اسبه کردطی از ضرب تیغش راه نیران را

صفوف کفر را از هم درید و سوی شط آمد

نظر بر آب افکند و کشید از سینه افغان را

کفی پر آب کرد و خواست تر سازد لب خشکش

به یاد آورد کام تشنه شاه شهیدان را

نخورد آب ولی پر کرد مشک و شد ز شط بیرون

که بارید از عدو تیر بلا چو ابر باران را

برای حفظ مشک آب پیش حمله عدوان

خریداری به جان می‌کرد نوک تیر و پیکان را

تنش چو نبرک شد چاک چاک از ناوک دشمن

ز پیکر مرغ روحش کرد میل کوی جانان را

فکندند از یسار و از یمین آخر به تیغ کین

ز جسم نازنینش دست همچون شاخ مرجان را

تنش خالی ز خون گشت و ولی بدمشک پرآبش

به شکر آب می‌کردی سپاس حی سبحان را

که ناگه از کمانگاه قدرتیری ز کین آمد

قضا بر مشک بنشانید تا پر تیر پران را

چو آبش ریخت افتاد و ندا زد سوی شاهدین

که دریاب ای برادر این شهید زار و نالان را

مرثیه

شهید کربلا در تسلی زینب

به گریه گفت که دختر امیر عرب

جهان نکرده وفایی به مادر و پدرم

مگر ز جدا گرم تو من عزیزترم؟

تمام ساغر صهبای مرگ نوشیدند

ز هر دیده حق بین خویش پوشیدند

مرثیه

ز جای خیز و نظر کن بچشمهای ترم

شکست مرگ تو ای نوجوان ز غم کمرم

شکفته زخم تنت همچو غنچه در گلزار

گل همیشه بهارم سری ز خاک بر آر

ز تیشه که بیفتاده سرو قامت تو

ز ضربتی که دو شق گشته فرق انور تو

گشای چشم و ببین دیده های گریانم

ز فرقت تو برون رفت روح از جانم

کدام ظالم بی دین ز تیشه بیداد

فکند قامت سروت چو شاخه شمشاد

ستاره سحر من غروب کردی زود

هنوز رفت غروب تو ای ستاره نبود

مرثیه

مهلتم ندهند پدرجان شمر ملعون این زمان

می برند اندر اسیری جملهٔ ما را بدان

بین که اندر گردن طفلان تمامی ریسمان

عابدین در قید زنجیر است و جسم ناتوان

در سر نعش پدر گفتا سکینه با فغان

مرثیه

ز چیست از همرهان قطع نظر کردهٔ

خلاص از غم شدی رو بسفر کردهٔ

ز چوب شمر لعین عجب حذرکردهٔ

چسان تسلی دهم دلم ز فقدان تو

مرثیه

بیقین دان که مرا عمر بآخر برسید

گردم از خنجر بیداد تو این لحظه شهید

تشنه لب کس بلب آب سر از تن نبرید

بی حیا تشنه مکن رأس من از کینه جدا

مرثیه

ای پدر جان بسکه خوردم سیلی از شمر لعین

عارضم بابا کبود از ضربت سیلی ببین

از غمت نالان و گریانم من زار و غمین

در سر نعشت نظر کن دخترت را خون فشان

مرثیه

بود جایت خالی اندم تا به بینی دخترت

نیم جانی داشت درتن ای امین دادگر

گشته ام دلگیر از این دوره ناپایدار

زندگی دیگر نمی خواهم من خونین جگر

بازویم باشد کبود از تازیانه ای پدر

نیست برمن طاقتی و هستم از دندان کدر

بسکه کردم ار فراقت گریه من روز شبان

بسکه مژگانم ز هجرت ریخته خون از بصر

قوت من اشک روان گردید هر شام وسحر

تنگ دل از من شدند اهل مدینه سربسر

من هم ای بابا شدم بی زاراز این مردمان

خواهم از حق تا بگردم جان زارم ای پدر

دهردون با من ره ورسم عدا وتر گشود

خیره گردیده است برمن روزگاربد پسر

مرثیه

ای پدر گردم فدای این تن صد پاره تو

بین پدرجان دختر بی یاور و بی یار تو

گو چه شد بابا سرت کو صفحه گلزار تو

کاین چنین افتادهٔ بی سر تو شاه جهان

در سر نعش پدر گفتا سکینه بافغان

خیز بنگر حال زارم ای شه در خون طپان

مرثیه

میانه آفتاب پیکر تو غرقه خون

فتاده ای ماهتاب زظلم اعدای دون

ز ماتم غربتت جهان بود قیرگون

سکینه دارد فغان ز داغ هجران تو

یا ابتاسکینه قربان تو

مرثیه

فدای پیکرپارت حسین

فدای این قلب فکارت حسین

مرثیه

گرعلی اصغر ز پیکان سر شد شهید

قاسمت گرتیغ عدوان قامتش درخون کشید

نخل یاران ترا تیغ جفا یکسر برید

غم مخور باشم ترا من یار و ناصر یا حسین

شمس خاور یا حسین

مرثیه

بگوبادصبا برخاصی آل عبا امشب

سلامی نزد او از مسلم بی اخی امشب

پیام من رسان و شرح حال کوفیان برگو

که این امت شکستند شیشه عهد و وفا امشب

همین مردم که بوسیدند اول دست مسلم را

نمایند سنگ باران از سر هر بام ها امشب

چگویم از غریبی رفت طفلان وشدم تنها

به خود نامم و یا برکودکان بینوا امشب

چه سازم بارهانیمه شب زارو سرگردان

نهم سربرسردیوارها من آشنا امشب

صبا برگوحسین را الامان زین خلق بی ایمان

گرفتارم بدام کوفیان بی حیا امشب

میا درکوفه ای جان پسرعم هرچه می توانی

که دارم یک دلی پرخون از این قوم دغا امشب

اگر آئی بکوفه اکبر از لیلا جدا گردد

منم از طفلهای خویشتن گشته جدا امشب

مرثیه

میا درکوفه می افتدعلم ازدست عباامشب

چومن افتی حسین جان اندراین دام بلا امشب

میا درکوفه می گردی غریب وبیکس وتنها

منم هستم غریب این دیارپربلا امشب

اگرزینب بیایدکربلا گردداسیر کین

چو من گشتم اسیراین گروه اشقیا امشب

مباح است نیری خون غریبان گر دراین کوفه

که مسلم رانمایند سنگ ساراز خانه ها امشب

مرثیه

جماعت کوفه رامگرتو نشناختی

چرا با قوال شان در این زمین تاختی

کنون دراین دشت زارخیمه برافراختی

بگو جوابم چه شد مادر زارت حسین

مرثیه

هیچ دانی چه مکانی تو مکان ساخته

پای با چکمه سر سینه من تاخته

من ندانی به ثریا شرر انداخته

ظالم این مخزن اسرار خدا هست خدا

مرثیه

چه شد سرت یاحسین فدای این پیکرت

فتاده روی خاک بگوکجاشد سرت

چراشده ای پسرخاک سیه بسترت

مگرکه زهرا نشسته درکناره ات یاحسین

مرثیه

یک جهان دشمن و من یک تن طفلان

کودکان تشنه هم منتظرند از پی آب

تو بخون خفته چه دلها ز عطش گشته کباب

سوخته ز آتش طفلان سرو سامان اخی

ای ابوالفضل ایا ماه درخشانم اخی