
زرع و زارع و مزرعه
تو را تبلى السرائر هست در پيش
نگر جوانى و برانى خويش
نمىدانى كه در تبلى السرائر
شود هر باطن آنجا عين ظاهر
حجابت شد در اينجا حكم ظاهر
در آنجا حكم باطن هست قاهر
اگر از خود در آيى اى برادر
شود اينجا ،آنجايت برابر
اگر كشف غطا گردد عطايت
دو جايت مىشود يكجا برايت
كه بينى اسم و آيين خودى تو
همانا مالك دين خودى تو
ز دين خود بهشت و دوزخى تو
سزاوار سزاى برزخى تو
تو هم كشت خودى هم كشت زارت
هر آنچه كشتهاى آيد بكارت
چو تو زرع خودى و زارع خود
تو را حاصل ز بذر توست لابد
جزا نفس عمل باشد به قرآن
به عرفان و به وجدان و به برهان
بلى علم است كانسان ساز باشد
مر او را هم عمل دمساز باشد
چو علماند و عمل بانى انسان
هر آن كس هر چه خود را ساخت هست آن
لذا باشد قيامت با تو هشدار
قيامت را برون از خود مپندار
زندگی
زندگى نقطه مرموزى نيست غير تبديل شب و روزى نيست
تلخ و شورى كه به نام عمر است راستى آش دهنسوزى نيست!
جهان گذران
بر لب جوى نشين و گذر عمر ببين
كاين بشارت ز جهان گذران ما را بس!
زندگى
زندگى نقطه مرموزى نيست غير تبديل شب و روزى نيست
تلخ و شورى كه به نام عمر است راستى آش دهنسوزى نيست!
گِل
در این عالم یکی مسجد یکی خانه یکی میخانه میسازد
بلی در خور همت هر کسی کاشانه میسازد
بلی بلبل بباغ و جغد ویرانه میسازد
درون کعبه از راه خطا بتخانه میسازد
نمیدانم بمن آن گِل میسازد یا نمیسازد
آشیان
چو بنگر در پی ام ای روزگاری
برشیرین غمی در آشیانی
چو بشکفته درونم زندگانی
دریغا درک این بی آشیانی
تو که نقش درونم خانه بسته
ولی دردا درونم لانه بسته
تو که تاج سر این رهروانی
چرا دربند این بی همرهانی
فروزان گشته ای در این زمانی
ولی این ناکسان چون سر برانی
بیا با من بگو شرح غمت را
چرا این ناکسان را می کشانی
برو برجو سرو جانم فدایت
بیا فائق پرتو راه پر فشانی
«فائق»«زهراحق بین»
طینت
طبق روايت كافى امام صادق عليه السلام فرموده: هنگامىكه انسان مىميرد بدنش متلاشى شده و فقط« طينت» در قبر در حال چرخش باقى مىماند. اتم هاى اوليه ساختمان انسان كه- از دستخوش تغيير در امان مىباشند- به همان وضع نخستين باقى مانده و ماده اصلى بدن اخروى را تشكيل مىدهند.
محبت
محبت: دوستى؛ و مانند ساير وجدانيات، ظاهرة الانية و خفية الماهية است، و عبارت از غليان دل است در مقام اشتياق به لقاى محبوب.محبت اصل و قاعده راه حق است؛ و اصول و مقامات نازلاند، و هر مقام و محلى در معرض زوال باشد بجز محبت.
اهل محبت
اهل محبت و عشق کسانی هستند که در بحر غرق می شوند اما تر نمی شوند ، با همه نوع افراد در تماس هستند ، اما از کسی رنگ نمی گیرند ، با همه روبرو می شوند اما تحت تأثیر هوای کسی قرار نمی گیرند ، در دل نوری دارند با آن نور که به میدان می روند فاتح و غالب برمی گردند .
سرمایه محبت
اشکی بود مرا که به دنیا نمی دهم
این است گوهری که به دریا نمی دهم
گرلحظه ای وصال حبیبم شود نصیب
آن لحظه را به عمر گوارا نمی دهم
عمری بود که گوشه نشین محبتم
این گوشه را به وسعت صحرا نمی دهم
سرمایه محبت زهراست دین من
من دین خویش را به دو دنیا نمی دهم
گرمهر و ماه را،بدو دستم نهد قضا
یک ذره از محبت زهرا نمی دهم
امروز بزم ماتم زهرا بهشت ماست
این نقد را به نسیه فردا نمی دهم
نوحه ای در لاله زار
پایمردی رهگذارم
چون خروشان سرو ساران
در پی خون فشانم
شوخ چشمی در پی آن
زخم چونان خون ریزان
بر فروغ پای کوبان
می شکافد در نیستان
همچو رعدی غرش آن
همچو گویی دادورزان
همچو سویی سوز و آتش
آتش جان آتش خون
رهگذارم می گدازم
همچو شمعی در مزاری
همچو نوحی در غروبی
شاخ وبرگی ریزش آن
کودکی چون ماه و نوری
نور حق و نور ساعی
چون نی ونای تارو کوپال
زار وگریان خون فشانی
دارو سرما سوزو گرما
مشک و آهی خشک و تاری
غرش رعد غرش لعل
گرزو میل و تخت و نیل و رود و دریا
سخت و تازی غرش ابر نارو آتش غرش دهر
روزگاری راز و رمزی
بر خروشد می شکوفد شاخ و سریا
بررخ چین بر ره سین
قیل وقال و قول وقایل
زرو زور و شورو ظاهر
«فائق»«زهراحق بین»
مادر
کسی که ناز مرا می کشید مادر بود
کسی که حرف مرا می شنید مادر بود
کسی که گنج بدستم سپرده بود پدر
کسی که رنج به پایم کشید مادر بود
کسی که شیره جان می مکید من بودم
کسی که روح به تن می دمید مادر بود
کسی که در دل شب از صدای گریه من
سپندوار زجا می جهید مادر بود
کسی که خاری اگر پیش پای من می دید
چو غنچه جامه به تن می درید مادر بود
کسی که دور اگر می شدم ز دامانش
برهنه پا ز پیم می دوید مادر بود
ز دست دشمن هستی در این سیه بازار
کسی که جان مرا می خرید مادر بود
کنار بستر بیماریم پرستاری
که تا به صبح نمی آرمید مادر بود
بروزگار جوانی کسی که قامت او
به زیر بار محبت خمید مادر بود
کسی که در غم و اندوه و در پریشانی
به دردهای دلم می رسید مادر بود
گهی خشونت و تندی گهی عطوفت و مهر
نشان و مظهر بیم و امید مادر بود
گهی دعا و ثنا گاه ناله و نفرین
بهشت و دوزخ و وعد و وعید مادر بود
غرض کسی که ز دنیا و آرزوهایش
برای خاطر من دل برید مادربود
کشید رنج ز آغاز زندگی تا مُرد
کسی که خیر ز عمرش ندید مادر بود
یکی شکسته قفس ماند و خسته مرغی زار
که از ثَری به ثریا پرید مادر بود
چو درگذشت نگارنده با تأسف گفت
که آن براه محبت شهید مادر بود
مرثیه
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل ام البنین
آه دل پرده نشین حیا
برده دل از عیسی گردون نشین
دامنش از لخت جگر لاله زار
خون دل و دیده روان ز آستین
مرغ دلش زار چه مرغ هزار
داده ز کف چار جوان گزین
اربعه مثل نسور الربی
سدره نشین از غمشان آتشین
کعبۀ توحید از آن چار تن
یافت زهر ناحیه رکنی رکین
قائمۀ عرش از ایشان بپای
قاعدۀ عدل از آنها متین
نغمۀ داودی بانوی دهر
کرده بسی آب دل آهنین
زهره ز ساز غم او نوحه گر
مویه کنان موی کنان حور عین
یاد ابوالفضل که سر حلقه بود
بود در آن حلقۀ ماتم نگین
اشکفشان سوخته جان همچو شمع
با غم آن شاهد زیبا قرین
ناله و فریاد جهان سوز او
لرزه در افکنده بعرش برین
کای قد و بالای دلآرای تو
در چمن ناز بسی نازنین
غرۀ غرای تو الله نور
نقش نخستین کتاب مبین
طرۀ زیبای تو سرو قدم
غیب مصون در خم او چین چین
همت والای تو بیرون ز وهم
خلوت ادنای تو در صدر زین
رفتی و از گلشن یاسین برفت
نوگلی از شاخ گل یاسمین
رفتی و رفت از افق معدلت
یکفلکی مبر رخ و مه جبین
کعبه فرو ریخت چه آسیب دید
رکن یمانی ز شمال و یمین
ریخت چه بال و پر آن شاهباز
سوخت ز غم شهپر روح الامین
آه از آن سینۀ سینا مثال
داد ز بیدادی پیکان کین
طور تجلای الهی شکافت
سر انا الله بخون شد دفین
تیر کمانخانۀ بیداد زد
دیدۀ حق بین ترا از کمین
عقل رزین تاب تحمل نداشت
آنچه تو دیدی ز عمود و زین
عاقبت از مشرق زین شد نگون
مهر جهانتاب بروی زمین
خرمن عمرم همه بر باد شد
میوۀ دل طعمۀ هر خوشه چین
صبح من و شام غریبان سیاه
روز من امروز چه روز پسین
چار جوان بود مرا دلفروز
و الیوم أصبحت و لا من بنین
لا خیر فی الحیاه من بعدهم
فکلهم أمسی صریعاً طعین
خون بشو ایدل که جگرگوشگان
قد واصلو الموت بقطع الوتین
نام جوان مادر گیتی مبر
تذکرینی بلیوث العرین
چونکه دگر نیست جوانی مرا
لا تدعونی ویک ام البنین
مفتقر از نالۀ بانوی دهر
عالمیان تا بقیامت غمین




