قَلْبُ الْمُؤمِنِ
قَلْبُ الْمُؤمِنِ بَیْتُ اللهِ .
قَلْبُ الْمُؤمِنِ بَیْتُ اللهِ .
مکن بر نعمت حق ناسپاسی
که تو حق را به نور حق شناسی
جز او معروف و عارف نیست دریاب
ولیکن خاک مییابد ز خور تاب
عجب نبود که ذره دارد امید
هوای تاب مهر و نور خورشید
به یاد آور مقام و حال فطرت
کز آنجا باز دانی اصل فکرت
«الست بربکم» ایزد که را گفت
که بود آخر که آن ساعت «بلی» گفت
در آن روزی که گلها میسرشتند
به دل در قصهٔ ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک ره بخوانی
هر آن چیزی که میخواهی بدانی
تو بستی عقد عهد بندگی دوش
ولی کردی به نادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است منزل
که یادت آورد از عهد اول
اگر تو دیدهای حق را به آغاز
در اینجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا
که تا ذاتش توانی دید فردا
وگرنه رنج خود ضایع مگردان
برو بنیوش «لاتهدی» ز قرآن
دل مظهر و مقام حق است و انسانيت انسان هم به واسطه دل است.
غريبی درد بی درمان غريبی
غريبی طی شد و درمان ندارد
غربيی طی شد و سامان ندارد
غريبی ناله محرومان غريبی
غريبی چشمه جوشان غريبی
غريبی بی سرو سامان غريبی
غريبی طی شد و درمان ندارد
غريبی درپی جانان غريبی
غريبی در پی سالان غريبی
غريبی طی شد ودرمان ندارد
غريبی طی شد وسامان ندارد
غريبی در طی سی سال غريبی
غريبی درهمه دوران غريبی
غريبی طی شد ودرمان ندارد
غريبی طی شد وسامان ندارد
غريبی بی يارو ياران غريبی
غريبی بی همدم و نالان غريبی
غريبی طی شد ودرمان ندارد
غريبی طی شد وسامان ندارد
فائق«زهراحق بين»
در قدرت حق همه میگنجد بسا استخوانها بینی درگور پوسیده الا متعلقّ راحتی باشد خوش و سرمست خفته و از آن لذّت ومستی باخبر آخر این گزاف نیست که میگویند خاک برو خوش باد.
اندوه غریبان بسر آید روزی
در کار غریبان نظر آید روزی
سر راه غریبان خار روید
ز کشت شان دل بیمار روید
به هر جایی که کارم تخم امید
به جای گل همه آزار روید
سپاس خدایی که سایه نعمتهایش گسترده و پیمانههای جود و کرمش لبریز است؛ به مدد او خواهنده آرام گیرد و به فضلش خواهشها به خانه مقصود رسند و سلام و درود او بر فرستاده برگزیدهاش به سوی خلایقِ دور و نزدیک و سرکش و فرمانبر و بر اهل بیت کریم و یاران شهیرش باد. همانهایی که راهنمایان خلقند و پیشوایان اسلام؛ درودی پیوسته، مادامی که ابرها ببارند و گیاهان سبز شوند.
آن یکی خر داشت پالانش نبود
یافت پالان گرگ خر را در ربود
سال ديگر را كه مىداند حساب
تا كجا شد آنكه با ما بود پار
حبّة القلب دانهايست كه باغبان ازل و ابد از انبار خانه «الارواح جنود مجنّدة» در باغ ملكوت «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي» نشانده است و بخودى خود آن را تربيت فرمايد كه «قلوب العباد بين أصبعين من أصابع الرحمن يقلّبها كيف يشاء». و چون مدد آب علم «مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ» با نسيم «انّ للّه فى أيام دهركم نفخات» از يمن يمين اللّه بدين حبة القلب مىرسد، صد هزار شاخ و بال روحانى ازو سر بر مىزند، از آن بشاشت و طراوت، اين معنى عبارت است كه «انّى لاجد نفس الرحمن من قبل اليمن». پس حبة القلب كه آن را «كلمه طيبة» خوانند و شجره طيبه شود كه«ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا كَلِمَةً، طَيِّبَةً كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ».
موجودات داراى قلب هستند كه آن به منزله معنا است براى الفاظ و عبارات وهمانطورى كه الفاظ فانى در معانى و معانى جالب و رباينده الفاظ هستند عينا معنى المعانى و قلب القلوب كه وجود حقتعالى جلّت عظمته باشد تمام اشياء را بخود متوجّه و جلب نموده است بطورى كه كافّه كائنات به تسبيح و ذكرش مشغولمىباشند « ان من شيئ الّا يسبّح بحمده».
برگردان آنچه را كه در خاطر دارند از ارادههاى بد و ضرر رسانيدن به من را به سوى اراده نيكوئى نمودن به من كه اين را به غير از تو كسى قادر نيست زيرا كه توئى مقلب القلوب و الابصار.
عُج إلَى القَلبَ ...: به سوى دل باز گرد، و اى رونده در شب، كه در آن درختان و چشمه روان است.آدمى تا در جهان است تيرهاى حادثهها به سوى او پران است و دامها در راه وى نهان. رهاننده از آن تيرها، خداى انسان و جان است وسيلت او اشك روان است.
در سر آنست دیده او در دیدهوری عیان است، جان او در سر مهر او تاوان است، جان او همه چشم سرّ او همه زبان است، آن چشم و زبان در نور عیان ناتوانست.
قرآن صورت كتبيه انسان كامل اعنى حقيقت محمديه صلى الله عليه و آله است به بين تا چه اندازه بدان قرب دارى . رسول الله صلى الله عليه و آله فرمود( : ان هذا القرآن مأدبة الله) بنگر بهره ات از اين مأدبه تا چه حد است .
تنزيل الكتاب من عند اللّه بحسب المراتب السبع التي للعوالم او للانسان الكامل.
هر قدر آدمی تعيّنات تو در تو را بيشتر طی كند و به عوالم بالاتر دست يابد به احوال و مقاماتی می رسد كه صلاحيت درك ساحت های باطنی تر قرآن را دارا می شود. از اين رو، فهم كتاب نفس آدمی هم راهی است برای فهم متن دين و مراتب هستی.
جوانمردان طریقت ایشانند که بغیر میننگرند، دیده همت بکس باز نکنند خویشتن را در بیداء کبریاء احدیت گم کرده آتش حسرت در کلبه وجود خود زده در دریای هیبت بموج دهشت غرق گشته، خردها حیران دلها یاوان، بیسر و بیسامان بینام و بینشان.
از رهزن ایام در امانست
ایمن نشد از دزد جز سبکبار
بر دوش تو این بار بس گرانست
اسبی که تو را میبرد بیک عمر
بنگر که بدست کهاش عنانست
مردمکشی دهر ، بی سلاح است
غارتگری چرخ، ناگهانست
خودکامی افلاک آشکار است
از دیدهٔ ما خفتگان نهانست
افسانهٔ گیتی نگفته پیداست
افسونگریش روشن و عیانست
هر غار و شکافی بدامن کوه
با عبرت اگر بنگری دهانست
بازیچهٔ این پرده، سحربازیست
بی باکی این دست، داستانست
دی جغد به ویرانهای بخندید
کاین قصر ز شاهان باستانست
تو از پی گوری دوان چو بهرام
آگه نه که گور از پیت دوانست
شمشیر جهان کند مینماند
تا مستی و خواب تواش فسانست
بس قافلهٔ گم گشته است از آنروز
کاین گمشده، سالار کاروانست
بس آدمیان پای بند دیوند
بسیار سر اینجا بر آستانست
از پای در افتد به نیمهٔ راه
آن رفته که بی توشه و توانست
زین تیره تن، امید روشنی نیست
جانست چراغ وجود، جانست
شادابی شاخ و شکوفه در باغ
هنگام گل از سعی باغبانست
دل را ز چه رو شورهزار کردی
خارش بکن ایدوست، بوستانست
خون خورده و رخسار کرده رنگین
این لعل که اندر حصار کانست
آری، سمن و لاله روید از خاک
تا ابر بهاری گهر فشانست
در کیسهٔ خود بین که تا چه داری
گیرم که فلان گنج از فلانست
ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز
بالاتر از اندیشه و گمانست
ای چشمهٔ کوچک بچشم فکرت
بحریست که بی کنه و بی کرانست
اینجا نرسد کشتئی بساحل
گر زانکه هزارانش بادبانست
بر پر که نگردد بلند پرواز
مرغیکه درین پست خاکدانست
گرگ فلک آهوی وقت را خورد
در مطبخ ما مشتی استخوانست
اندیشه کن از باز، ای کبوتر
هر چند تو را عرصه آسمانست
جز گرد نکوئی مگرد هرگز
نیکی است که پاینده در جهانست
گر عمر گذاری به نیکنامی
آنگاه تو را عمر جاودانست
در ملک سلیمان چرا شب و روز
دیوت بسر سفره میهمانست
پیوند کسی جوی کاشنائی است
اندوه کسی خور که مهربانست
مگذار که میرد ز ناشتائی
جان را هنر و علم همچو نانست
فضل است چراغی که دلفروزست
علم است بهاری که بی خزانست
چوگان زن، تا بدستت افتد
این گوی سعادت که در میانست
چون چیره بدین چار دیو گردد
آنکس که چنین بیدل و جبانست
گر پنبه شوی، آتشت زمین است
ور مرغ شوی، روبهت زمانست
بس تیرزنان را نشانه کردست
این تیر که در چلهٔ کمانست
در لقمهٔ هر کس نهفته سنگی
بر خوان قضا آنکه میزبانست
یکرنگی ناپایدار گردون
کم عمرتر از صرصر و دخانست
فرصت چو یکی قلعهایست ستوار
عقل تو بر این قلعه مرزبانست
کالا مخر از اهرمن ازیراک
هر چند که ارزان بود گرانست
آن زنده که دانست و زندگی کرد
در پیش خردمند، زنده آنست
آن کو بره راست میزند گام
هر جا که برد رخت، کامرانست
بازیچهٔ طفلان خانه گردد
آن مرغ که بی پر چو ماکیانست
آلوده کنی خاطر و ندانی
کالایش دل، پستی روانست
هیزم کش دیوان شدن زبونیست
روزی خور دونان شدن هوانست
ننگ است بخواری طفیل بودن
مانند مگس هر کجا که خوانست
این سیل که با کوه میستیزد
بیغ افکن بسیار خانمانست
بندیش ز دیوی که آدمی روست
بگریز ز نقشی که دلستانست
در نیمهٔ شب، نالهٔ شباویز
کی چون نفس مرغ صبح خوانست
از منقبت و علم، نیم ارزن
ارزندهتر از گنج شایگانست
کردار تو را سعی رهنمونست
گفتار تو را عقل ترجمانست
عطار سپهرت زریر بفروخت
بگرفتی و گفتی که زعفرانست
در قیمت جان از تو کار خواهند
این گنج مپندار رایگانست
اطلس نتوان کرد ریسمان را
این پنبه که رشتی تو، ریسمانست
ز اندام خود این تیرگی فروشوی
در جوی تو این آب تا روانست
پژمان نشود ز آفتاب هرگز
تا بر سر این غنچه سایبانست
برزیگری آموختی و کشتی
این دانه زمانی که مهرگانست
مسپار به تن کارهای جان را
این بی هنر از دور پهلوانست
یاری نکند با تو خسرو عقل
تا جهل بملک تو حکمرانست
مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین
هنگام درو، حاصلت همانست
دنیا پرست را غم ایام نباشد
هر جا که دانه بیش دام بیشتر
چونکه ظلمتها قرین نور شد
نورها از چشم و دل مستور شد
سر وحدت چون بظاهر شد عیان
سر برآرد نور وحدت از نهان
چونکه گردد آشکارا نور حق
یا به یاد آرد کسی ز ایام حق
ز جای خیز و نظر کن بچشمهای ترم
شکست مرگ تو ای نوجوان ز غم کمرم
شکفته زخم تنت همچو غنچه در گلزار
گل همیشه بهارم سری ز خاک بر آر
ز تیشه که بیفتاده سرو قامت تو
ز ضربتی که دو شق گشته فرق انور تو
گشای چشم و ببین دیده های گریانم
ز فرقت تو برون رفت روح از جانم
کدام ظالم بی دین ز تیشه بیداد
فکند قامت سروت چو شاخه شمشاد
ستاره سحر من غروب کردی زود
هنوز رفت غروب تو ای ستاره نبود
بسته بودم بهوای گل روی تو دلم
لیک صیاد اجل حرکت متعجل کرد
بین علی را ز غمت ناله نماید چه هزار
دارد افسوس که این سرو قدت در گل کرد
روز شب میزنم از درد فراقت فریاد
چه کنم نقش تو در خانه دل منزل کرد
روزگاری بتو دل بستگیم زهرا بود
کی شود حب تو یکباره برون از دل کرد
کی کمانم تو روی زیر گل ای ماه عذار
عجب از کید فلک نقش عمل زایل کرد
شمر چون بر سینه او جا نمود
دیده حق بین شه دین وانمود
قطره از آب تقاضا نمود
کرد چرا تشنه سروی جدا
کرب و بلا نور دو عینم کجاست
سید مظلوم حسینم کجاست
شیرخوار اصغر من یا ولدی یا ولدی
نورچشم تر من یا ولدی یا ولدی
غنچه اهل تو از سوز عطش گشته کبود
حرمله بر لب عطشان تو رحمی ننمود
رگ خون در عوض شیر بحلق تو گشود
نوگل احمر من یا ولدی یا ولدی
نالهٔ بی کسیم چونکه رسیدت بر گوش
بهر زاری من زار کشیدی تو خروش
گل پژمرده من یا ولدی یا ولدی
غرقه در خون ز لب خشک تو گردیده دلش
نوگل نورس من یا ولدی یاولدی
بود امیدم که هم آوای بمادر باشی
مونس و همدم و همراز بخواهر باشی
شمع محفل شب دامادی اکبر باشی
ای ز جان بهتر من یا ولدی یا ولدی
گل نشکفته من از چه شدی خارخسان
از چه رو رفته ای ای طاهر من سوی جنان
از غمت مادرزارت کشد از سینه فغان
مرغ بی بال و پر من یاولدی یا ولدی
نوک تیر ستم حرمله کردت سیراب
شده دل مادر محزون تو از غصه کباب
خواهران تو همه در غم تو دیده پرآب
ای یگانه گهر من یا ولدی یا ولدی
یوسف من شده از هجر تو مادر محزون
چون ببینم بدن نازکت آغشته بخون
کنم از اشک بصر دشت بلا را جیحون
ای تو نور بصر من یاولدی یا ولدی
مه و خورشيد و استاره بر اين گردون گردانند
به حكم حجت قاطع براه عاشقى پويا
زذره تا مجره از رقيقت تا حقيقت را
بيابى راكع و ساجد بحمد و مدح حق گويا
دو عالم يك مصلى هست و دائم در صلاتستند
همه اشباح در اينجا همه ارواح در آنجا
گر علی بود و اگر صدیق بود
جان هر یک غرقهٔ تحقیق بود
چون بسوی غار میشد مصطفا
خفت آن شب بر فراشش مرتضا
کرد جان خویشتن حیدر نثار
تابماند جان آن صدر کبار
پیش یار غار، صدیق جهان
هم برای جان او در باخت جان
هر دو جان بازان راه او شدند
جان فشانان در پناه او شدند
تو تعصب کن که ایشان مردوار
هر دو جان کردند بر جانان نثار
گر تو هستی مرد این یا مرد آن
کو ترا یا درد این یا درد آن
همچو ایشان جان فشانی پیشه گیر
یا خموش و ترک این اندیشه گیر
دو شب از ماه نو سالی به عید امید می باشد
هلال جام هر جا هست سی شب عید می باشد
نباشد دولت ناخوانده را نسبت به دولتها
نشاط افزون دهد صحبت چو بی تمهید می باشد
ز نورحق بود هر کس زهستی بهره ای دارد
ظهور ذره ناچیز از خورشید می باشد
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
بهار خشک مغزان سایه های بید می باشد
به عبرت بین جهان را تا کند قطع امید از تو
که دیدنهای رسمی را زپی وادید می باشد
بود از گردش پرگار دور عیش مرکز را
گشاد اهل دل در حلقه توحید می باشد
شهید کربلا در تسلی زینب
به گریه گفت که دختر امیر عرب
جهان نکرده وفایی به مادر و پدرم
مگر ز جدا گرم تو من عزیزترم؟
تمام ساغر صهبای مرگ نوشیدند
ز هر دیده حق بین خویش پوشیدند