حق

کلام‌ها بر دو گونه باشند و سکوت‌ها بر دو گونه: کلام، یکی حق بود و یکی باطل و سکوت، یکی حصول مقصود و آن دیگر غفلت. پس هر کسی را گریبان خود باید گرفت اندر حال نطق و سکوت، اگر کلامش به حق بود گفتارش بهتر از خاموشی و اگر باطل بود خاموشی بهتر از گفتار، و اگر خاموشی از حصول مقصود و مشاهده بود خاموشی بهتر از گفتار و اگر از حجاب و غفلت بود گفتار بهتر از خاموشی.

طینت

طبق روايت كافى امام صادق عليه السلام فرموده: هنگامى‌كه انسان مى‌ميرد بدنش متلاشى شده و فقط« طينت» در قبر در حال چرخش باقى مى‌ماند. اتم هاى اوليه ساختمان انسان كه- از دستخوش تغيير در امان مى‌باشند- به همان وضع نخستين باقى مانده و ماده اصلى بدن اخروى را تشكيل مى‌دهند.

نور حق

در آن موضع كه نور حق دليل است

چه جاى گفتگوى جبرئيل است

فرشته گر چه دارد قرب درگاه

نگنجد در مقام لى مع الله

لی مع الله

نه هر دل کاشف اسرار «اسرا» ست

نه هر کس محرم راز « فاوحا» ست

نه هر عقلی کند این راه را طی

نه هر دانش به این مقصد برد پی

نه هرکس در مقام «لی مع الله»

به خلوتخانهٔ وحدت برد راه

نه هر کو بر فراز منبر آید

«سلونی» گفتن از وی در خور آید

«سلونی » گفتن از ذاتیست در خور

که شهر علم احمد را بود در

چو گردد شه نهانی خلوت آرای

نه هرکس را در آن خلوت بود جای

چو صحبت با حبیب افتد نهانی

نه هرکس راست راز همزبانی

چو راه گنج خاصان را نمایند

نه بر هرکس که آید در گشایند

چو احمد را تجلی رهنمون شد

نه هر کس را بود روشن که چون شد

کس از یک نور باید با محمد

که روشن گرددش اسرار سرمد

بود نقش نبی نقش نگینش

سراید «لوکشف» نطق یقینش

جهان را طی کند چندی و چونی

کلاهش را طراز آید « سلونی »

به تاج «انما» گردد سرافراز

بدین افسر شود از جمله ممتاز

بر اورنگ خلافت جا دهندش

کنند از «انما» رایت بلندش

ملک بر خوان او باشد مگس ران

بود چرخش بجای سبزی خوان

جهان مهمانسرا، او میهمانش

طفیل آفرینش گرد خوانش

علی عالی‌الشان مقصد کل

به ذیلش جمله را دست توسل

جبین آرای شاهان خاک راهش

حریم قدس روز بارگاهش

ولایش « عروةالوثقی» جهان را

بدو نازش زمین و آسمان را

ز پیشانیش نور وادی طور

جبین و روی او « نور علی نور»

دو انگشتش در خیبر چنان کند

که پشت دست حیرت آسمان کند

سرانگشت ار سوی بالا فشاندی

حصار آسمان را در نشاندی

یقین او ز گرد ظن و شک پاک

گمانش برتر از اوهام و ادراک

رکاب دلدل او طوقی از نور

که گردن را بدان زیور دهد حور

دو نوک تیغ او پرکار داری

ز خطش دور ایمان را حصاری

دو لمعه نوک تیغ او ز یک نور

دوبینان را ازو چشم دوبین کور

شد آن تیغ دو سر کو داشت در مشت

برای چشم شرک و شک دو انگشت

سر تیغش به حفظ گنج اسلام

دهانی اژدهایی لشکر آشام

چو لای نفی نوک ذوالفقارش

به گیتی نفی کفر و شرک کارش

سر شمشیر او در صفدری داد

زلای «لافتی الاعلی » یاد

کلامش نایب وحی الاهی

گواه این سخن مه تا به ماهی

لغت فهم زبان هر سخن سنج

طلسم آرای راز نقد هر گنج

وجودش زاولین دم تا به آخر

مبرا از کبایر و ز صغایر

تعالی اله زهی ذات مطهر

که آمد نفس او نفس پیمبر

دو نهر فیض از یک قلزم جود

دو شاخ رحمت از یک اصل موجود

به عینه همچو یک نور و دو دیده

که آن را چشم کوته بین دو دیده

دویی در اسم اما یک مسما

دوبین عاری ز فکر آن معما

پس این شاهد که بودند از دویی دور

که احمد خواند با خویشش ز یک نور

گر این یک نور بر رخ پرده بستی

جهان جاوید در ظلمت نشستی

نخستین نخل باغ ذوالجلالی

بدو خرم ریاض لایزالی

ز اصل و فرع او عالم پدیدار

یکی گل شد یکی برگ و یکی بار

ورای آفرینش مایهٔ او

نموده هر چه جزوی سایهٔ او

کمال عقل تا اینجا برد پی

سخن کاینجا رسانیدم کنم طی

تجلی

همة هستها، پيش‌ از تحقق‌ عينى‌ بيرونى‌، در علم‌ حق‌، «هست‌» بوده‌اند كه‌ برخى‌ از آنها «هست‌» شده‌اند و برخى‌ همواره‌ در نيستيند و بوی هستى‌ هرگز به‌ مشامشان‌ نرسيده‌ است‌. حق‌ همواره‌ و جاودانه‌ در «تجلى‌» است‌. هستيها «تجليات‌» اويند. تجلى‌، هرگز تكرار نمى‌شود. آفرينش‌ در هر لحظه‌، يعنى‌ در هر نَفَس‌، نو مى‌شود، يعنى‌ تجلى‌ همواره‌ و در هر نفسى‌، در نو شدن‌ است‌. بودن‌ و نبودن‌ِ هرچيز در هر لحظه‌ در هم‌ آميخته‌اند. ما آدميان‌ از اين‌ نوشدن‌ِ پيوسته‌ و لحظه‌ به‌ لحظه‌ غافليم‌. بقای هر چيز عين‌ فنای آن‌ است‌ و فنای آن‌، آغاز بقای آن‌ است‌. بقای جاودانه‌ از آن‌ِ حق‌ است‌: «كُل‌ُّ شَى‌ْء هالِك‌ٌ اِلا وَجْهَه‌ُ» ، يعنى‌ همة حقايق‌ از ميان‌ مى‌روند، جز «حقيقت‌» يعنى‌ واقعيت‌ِ حق‌ - چون‌ وجه‌ِ شى‌ء، حقيقت‌ يعنى‌ واقعيت‌ آن‌ است‌.

تجلیات حق

موجودات همه اشعه انوار و تجليات حق‌اند و او را تجلى واحدى است بر اشياء و ظهور واحدى است بر ممكنات و اين ظهور و تجلى بر اشياء بعينه ظهور و تجلى دوم حق است بر نفس ذات خود در مرتبت افعال زيرا كه ذات حق از جهت نهايت تماميت و فرط كمال خود بر نفس خود افاضه و تجلى كند بظهور و تجلى اول و ظهور دوم عبارت از نزول وجود است در مراتب افعال كه بنام افاضه و نفس رحمانى و محبت افعاليه ناميده ميشود.

مجنون

مجنون روزى سگى بديد اندر دشت‌

نانش مى‌داد و گرد او بر مى‌گشت‌

گفتم مجنون دوستى و سگ ز كجا

گفتا كه شبى به كوى ليلى بگذشت‌

رَأى المَجنُونُ فى البَيدَاء كَلباً

فَمَدَّ لَهُ منَ الاحسَان ذَيلا

فَلَامُوهُ عَلَى مَا كَان منهُ‌

فَقَالَ رَأَيتُهُ فى بَاب لَيلى‌.

مجنون سگى را در بيابان ديد و به احسان و نوازش وى پرداخت. وقتى سرزنشش كردند و به او گفتند چرا به اين سگ علاقه مى‌ورزى؟ گفت چون او را در كوى ليلى ديده‌ام!

مجنون

از قضا مجنون ز تب شد ناتوان

قصد فرمودی طبیب مهربان

آمد آن فصاد و پهلویش نشست

نشتری بگرفت و بازویش به بست

گفت مجنون با دو چشم خونفشان

بر کدامین رگ زنی تیغ ای فلان

گفت این رگ ، گفت از لیلی پر است

این رگم پر گوهر است و پر در است

تیغ بر لیلی کجا باشد روا

جان مجنون باد لیلی را فدا

گفت فصاد آن رگ دیگر زنم

جانت از رنج و عنا فارغ کنم

گفت آن هم جای لیلای من است

منزل آن سرو بالای من است

می گشایم گفت ز آن دست دگر

گفت لیلی را در آن باشد مقر

درهمی آن گه بهآن فصاد داد

گفت اینک مزدت ای استاد راد

دارد اندر هر رگم لیلی مقام

هر بن مویم بود او را کنام

منچه گویم رگ چه و پی چیست آن

سرچه و جان چیست مجنون کیست آن

من خود ای فصاد مجنون نیستم

هرچه هستم من نیم لیلیستم

از تن من رگ چو بگشائی ز تیغ

تیغ تو بر لیلی آید بی دریغ

گو تن من خسته و رنجور باد

چشم بد از روی لیلی دور باد

گو بسوز از تاب و تن ای جان من

تب مبادا بر تن جانان من

گر من و صد هم چو من گردد هلاک

چون که لیلی را بقا باشد چه باک

من اگر مردم از این ضیق النفس

گو سر لیلی سلامت باش و بس

ساختم من جان خود قربان او

جان صد مجنون فدای جان او

حق

هیچ جز بحر در جهان نشناخت

عشق با هر چه باخت با او باخت

از چپ و راست چون گشاد نظر

غیر دریا ندید چیز دیگر

همچنین عارفان عاشق بین

در جهان نیستند چون حق بین

دیده جمله مانده بر یکجاست

لیکن اندر نظر تفاوت هاست

حق

«مستهام» از سهم می آيد و سهم به معنی تير است. قلبی که حق به آن تير زده «مستهام حق» است. حق آن چنان به اين قلب تير می زند که ديگر قلب باقی نمی ماند. در قصيدة لاميه که به قصيدة شقشقيه معروف است می فرمايند:

همه او شد همه او شد همه او همه دل شد همه دل شد همه دل

مقصودا

مقصودا، نام خداوندی نکو نام در هر نام، و ستوده بهر هنگام، ستوده خود بی ستاینده، و بزرگ عز بی پرستش بنده. خداوندی حکیم راست دان، علیم پاک دان مهربان کاردان، بخشاینده روزی رسان.

حرم الهی

«أَلْقَلْبُ حَرَمُ اللّهِ، فَلا تُسْكِنْ حَرَمَ اللّهِ غَيْرَ اللّهِ.»

(دل، حرم و سراپرده خداوند است پس غير خدا را در حرم الهى جاى مده.).

حرم

در بغل آینه را تنگ چو زنگار کشد

می توان گفت که بویی ز محبت برده است

نازگل هر که ز خار سر دیوار کشد

نیست با دیر و حرم مردم حق بین را کار

کور در جستن در، دست به دیوار کشد

حرم دل

پاسبان حرم دل شده ام شب همه

تا در این پرده جز اندیشة او نگذارم

طامة الكبرى

انتساب قيامت به طامة الكبرى به اعتبار آن است كه تمام كثرات و تعيّنات عالم در آن روز نيست و نابود مى شوند و زمان و مكان را طى مى كنند. ﴿يوم تبدّل الارض غير الارض﴾ و ﴿اذا السّماء انشقت﴾ و ﴿اذا السّماء انفطرت﴾ و ﴿اذا الشّمس كوّرت، و اذاالنجوم انكدرت﴾بنا بر اين اينكه جهان در يك طرفة العين مى ميرد و مى زايد به مثال مانند طامة الكبرى است و در حقيقت آنچه كه اتفاق مى افتد نمود و مثالى از روز قيامت مى باشد كه به «روز عمل» معروف است و «روز قيامت» كه قيامت كبرى است، را روزجزا و روز دين مى گويند و به حكم ﴿انّما توعدون لصادق و انّ الدّين لواقع﴾اين روز به وقوع مى پيوندد.

طالب حضور

کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را

کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را

غیبت نکرده ای که شوم طالب حضور

پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من

با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

بالای خود در این چشم من ببین

تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را

حق و باطل

«اگر باطل با حق آميخته نمى شد، حق براى راه پويان پوشيده نمی شد و اگر حق در ميان باطل پنهان نمى گشت، زبان معاندان بريده مى شد ولى بخشى از باطل و بخشى از حق گرفته و آميخته به هم گرديده، آنگاه شيطان بر دوستان خود تسلط يافت و كسانى كه قضاء الهى بر هدايت آنان رفته است، نجات مى يابند».

حق و باطل

حق هميشه پر محتواست، در حالى كه باطل، بى محتواست و اگر مى بينيم آب، سنگين و كف سبك و يا فلز، سنگين و كفهاى روى ديگ سبك است، نشانه آن است كه سنگين، با محتواست، در حالى كه كف، جوف و خالى و بى محتواست، و ما اين ويژگى را در حقيقت و پندار لمس مى كنيم. جدول ضرب فيثاغورث ثابت و پايدار و پر معنى و سودمند و در طول زمان خدشه ناپذير است.

نور مطلق

آنچه اوّل شد پديد از جيب غيب‌

بود نور پاك او، بى‌هيچ ريب‌

بعد از آن، آن نور مطلق زد علم‌

گشت عرش و كرسى و لوح و قلم‌

هستی مطلق

عدم كه همان تعيّنات مادى است در ذات خود از هستى خالى است و به صفت نيستى موصوف است و چون عدم نماينده و نمادى از هستى است پس از عدم و نيستى، گنج مخفى كه همانا هستى مطلق است پديدار گردد.

عالم‌ مثال‌ مطلق‌

عالم‌ مثال‌ مطلق‌ مرتبه‌ای است‌ ميان‌ جهان‌ ارواح‌ و جهان‌ اجسام‌. جهان‌ خيال‌ نيز داراي‌ دو مرتبه‌ و دو نام‌ است‌: مرتبة مقيد كه‌ ويژه‌ انسان‌ و هر تخيل‌ كننده‌اي‌ است‌ و به‌ اعتبار تقييد آن‌، خيال‌ ناميده‌ مى‌شود و انطباع‌ معانى‌ و ارواح‌ در آن‌ گاهى‌ مطابق‌ است‌ و گاهى‌ نامطابق‌ و اين‌ امر به‌ سبب‌ سلامت‌ مغز يا اختلال‌ آن‌ و انحراف‌ يا اعتدال‌ مزاج‌ و قوت‌ مصوّره‌ يا ضعف‌ آن‌ است‌. مرتبة اطلاق‌ جهان‌ِ خيال‌، «عالم‌ مثال‌» ناميده‌ مى‌شود و هر چه‌ در آن‌ تجسد يابد، مطابق‌ با واقع‌ است‌ هر كس‌ مرتبة خيال‌ را نشناسد، اصلاً داراي‌ معرفتى‌ نيست‌. اگر اين‌ ركن‌ از معرفت‌ براي‌ عارفان‌ دست‌ ندهد، ايشان‌ از معرفت‌ بويى‌ نبرده‌اند .

روح مطلق

وجود بی واسطة اوليه خود را ابتدا به عنوان شیء و بعد به عنوان قوّه متجلّی می سازد و سپس مسئلة حيات و آگاهی، و در مرحلة بالاتر، «آگاهی به خود» و آن‌گاه عقل و پس از آن روح مطرح می گردد. در اين مرحله، روح مبدّل به «ما» می شود كه از لحاظی همان «من» است و «من» در «ما» معنا می يابد. آگاهی مبدّل به يقين می شود و بدين‌سان، روح نامتناهی با روح متناهی از در آشتی در می آيد و در انتها، به تصور روح مطلق می رسيم كه در دين تجلّی می كند.

مرثیه

زين درد خون گريست سپهر و ستاره هم خون گشت قلب لعل و دل سنگ خاره هم‌
بر سر زدند از الم زاده بتول تنها همين نه مريم و هاجر كه ساره هم‌
بستند راه مهلت او از چهار سو تنها نه راه مهلت او راه چاره هم‌
كردند قتل عام به نوعى كه شد قتيل از كودكان آل نبى شيرخواره هم‌
بر قتل شير خواره نكردند اكتفا تاراج برده‌اند زكين گاهواره هم‌
از كينه، استخوان بر وسينه‌اش شكست تنها نه سنگ ظلم، كه از سُمِّ باره هم‌
بر خور نشست از اثر نعل ميخ كوب تنها نه نقش ماه كه نقش ستاره هم‌
بگذاشتند پيكر مجروح او به خاك نگذشته‌اند ز آن بدن پاره پاره هم‌
آن پيكر شريف چو بر روى خاك ماند بر روى او پياده گذشت و سواره هم‌
شد پاره، گوشِ پردگىِ گوشواره عرش تاراج گشت زيور و خلخال و ياره هم‌
زين نظم شد گشوده به رويم درِ الم بر قلب من نشست ز مَرْهَم هزار هم

صدا

دل به اميد صدايى كه مگر در تو رسد
ناله ها كرد در اين كوه كه فرهاد نكرد


نور حق

بیان معانی و مراتب چهارگانة توحید، توکل را ناظر به سومین مرتبة توحید دانسته که در آن حقیقتِ عبارت «لااله الااللّه » را به طریق کشف و به نور حق مشاهده می کند.

نور حق

آيات قرآن براى ذات حق تعالى واژه نور را برگزيده كه از روى اطمينان مى توان گفت: از آيه نور: (الله نور السموات و الارض) در پرتو اين نگرش همه هستى را جان گرفته از فروغ نور حق مى داند و زنجيره هستى را مراتب نورالانوار ياد مى كند و نور بالاترين رمزى است كه وى از آن بهره گرفته است.

نور حق

صبح چونان ذوالفقار شه دل ظلمت شکافت

کز تتق شمع افق چون نور حق بر خلق تافت

نور یقین

قوه فكر چون مشغول شود به امور روحانى و روى به معارف حقيقى آرد. او شجره مباركه است؛ زيرا همچنان كه درخت را شاخه است، فكر را نيز شاخه هاست كه به واسطه آن به نور يقين رسند؛ چنان كه در قرآن آمد: «الَّذِي جَعَلَ لَكُم مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ نَارا» (يس: ۸۰). الشجره، فكرت است و سبزى او آن است كه مطلع شود بر طريق نظر و باز گشتن به عالم قدس.

سیاحان افلاک

خبر داری که سیاحان افلاک

چرا گردند گرد مرکز خاک

چه می خواهند از این محمل کشیدن

چه می جویند از این منزل بریدن

که گفت این ثابت است آن منقلب نام

که گفت آن را بجنب وین را بیارام

در این محرابگه مقصودشان کیست

وزین آمد شدن منظورشان چیست

همه هستند سرگردان چو پرگار

پدید آرنده خود را طلبکار

تنزيل الكتاب

تنزيل الكتاب من عند اللّه بحسب المراتب السبع التي للعوالم او للانسان الكامل.

هر قدر آدمی تعيّنات تو در تو را بيشتر طی كند و به عوالم بالاتر دست يابد به احوال و مقاماتی می رسد كه صلاحيت درك ساحت های باطنی تر قرآن را دارا مي شود. از اين رو، فهم كتاب نفس آدمی هم راهی است برای فهم متن دين و مراتب هستی.